.jpg)
ساكت و ساده و سبك بود؛ قاصدكی كه داشت میرفت.
فرشتهای به او رسید و چیزی گفت.
قاصدك بیتاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید.
قاصدك رو به فرشته كرد و گفت: اما شانههای من ظریف است.
زیر بار این خبر میشكند.
من نازكتر از آنم كه پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم.
فرشته گفت: درست است، آن چه تو باید بر دوش بكشی ناممكن است و سنگین؛
حتی برای كوه. اما تو میتوانی، زیرا قرار است بیقرار باشی.
فرشته گفت: فراموش نكن. نام تو قاصدك است و هر قاصدكی یك پیام رسان .
آن وقت فرشته خبر را به قاصدك داد و رفت و قاصدك ماند
و خبری دشوار كه بوی ازل و ابد میداد.
حالا هزاران سال است كه قاصدك میرود،
میچرخد و میرود،
میرقصد و میرود و همه میدانند كه او با خود خبری داد.
دیروز قاصدكی به حوالی پنجرهات آمده بود.
خبری آورده بود و تو یادت رفته بود كه هر قاصدكی یك پیام آور است.
پنجره بسته بود، تو نشنیدی و او رد شد.
اما اگر باز هم قاصدكی را دیدی، دیگر نگذار كه بیخبر بگذارد و برود.
از او بپرس چه بود آن خبری كه روزی فرشتهای به او گفت و او این همه بیقرار شد
|